اول بار که آمدم اینجا کولهباری از دلتنگی همراهم بود. هر چیزی که یادآور میلان بود برایم خوشایند مینمود و از یادآوریش قند توی دلم آب میشد. میلان شهری بود که در آن "شدن" را به چشم دیده بودم. میلان شهر من نبود، شهر من شد. اما حالا ترسی عجیب زیر پوستم دویده. احساس میکنم آن شهر دارد تبدیل به چیز دیگری میشود.
زمان و دوری دارد هویت تازهای میآفریند برای شهری که خودم را اهل آن انگاشته بودم و دل داده بودم به آدمهاش؛ دل باخته بودم به جای جای شهر که پر بود از آدم و صدا و آفتاب خوشایندی که توی هر فصل یک جور دلبری میکرد. اما حالا خودم را در آستانهی از دست دادن میبینم. چیزی دارد تغییر میکند که از جنس نابودیست. چیزی دارد از هم میپاشد که به آن حس دلبستگی دارم. در زندگی من دل بستن و دل گسستن چیز تازهای نیست اما هر بار با درد زیادی همراه است؛ و درد همان چیزیست که به برهنهترین شکل ممکن به زندگی متصل است.باری سالها پیش تن دادم به دوری و دل گسستن، و این تلخی زهرآگین در دهانم مزهی تازهای نیست. میدانم که گذشتهی بخشی از آدمها و چیزها و مکانها را در خاطرم حمل میکنم و بودنم با آنها احتمالا اثری بر همههان گذاشته است. نمیخواهم به زیر و رو کردن گذشته بپردازم چرا که اکنونم را مختل میکند اما اثری از گذشته تا امروز با من آمده که دوست دارم در اکنون درکش کنم. در ادامه چند تصویری را ترسیم میکنم که از میلان با من است....یک روز بهاری زیباست. روی دوچرخه آبی رنگ تازهام نشستهام و سر خوش توی خیابانهای میلان میرانم. دارم میروم پیش ایرنه و گابری تا از این دو تکهی جان مراقبت کنم. از این هم شادم. از ایستگاه مترو جروزالمه رد میشوم و فکر میکنم آفتاب چقدر نوازشگر است. جلوتر میپیچم به آن یار کز او خانه ی ما جای پری بود...
ادامه مطلبما را در سایت آن یار کز او خانه ی ما جای پری بود دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : helal-mehr90 بازدید : 68 تاريخ : شنبه 4 تير 1401 ساعت: 16:19